یادمان شرهانی و عملیات محرم

شرهانی سرزمین شاگردان مکتب حضرت زینب(سلام الله علیها)

شرهانی سرزمین شاگردان مکتب حضرت زینب(سلام الله علیها)

به امید خدا این صفحه جهت تداوم و همکاری و یاد خاطرات خادمین شهدای شرهانی می باشد
دوستانی که مایل به کمک هستند یاعلی بگند که نیازمند یاری خاکیتان هستیم

نویسندگان

۴۸ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

مــرا بـالـی اسـت از پـرواز مـانـده

قـدمهـایی اسـت در آغـاز مـانــده

شهیــدان! دستهایم را بگیـریـــــــد

منــم همـــراهِ از ره بــاز مـانـــــده...




تصویر: جانباز شیمیایی شهید مالک عباسی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۲ ، ۰۵:۰۶
شرهانی چی



می خواست برگرده جبهه بهش گفتم:
پسرم! تو به اندازه ی سنّت خدمت کردی بذار اونایی برن جبهه که نرفته اند.
چیزی نگفت و ساکت یه گوشه نشست…

وقت نماز که شد، جانمازم رو انداختم که نماز بخونم. دیدم اومد و جانمازم رو جمع کرد…
خواستم بهش اعتراض کنم که گفت:
این همه بی نماز هست! اجازه بدید کمی هم بی نمازا، نماز بخونند.
دیگه حرفی برای گفتن نداشتم خیلی زیبا، بجا و سنجیده جواب حرف بی منطقی من رو داد.

پ.ن - 1: متاسفانه اسم این عزیز رو نمی دونم. خاطره رو جایی خوندم و به نظرم بسیار زیبا اومد. حیفم اومد شما نخونیدش.
پ.ن - 2: عکس تزئینی است.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۲ ، ۰۵:۰۳
شرهانی چی

تو چه میدانی تگرگ و برف را

غرق خون خویش شدن رقص مرگ را

 تو چه میدانی سقوط پاوه را

عاصمی را، باکری را ، کاوه را

با آنهایم که در دین غش زدند

 ریشه اسلام را آتش زدند

در خندق ها احد را ساختند

با خون دیگران خویش را ساختند...


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۲ ، ۱۰:۴۷
شرهانی چی

نزدیک عملیات بود و موهاى سرم بلند شده بود.

باید کوتاهش مى کردم.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۲ ، ۰۸:۰۳
شرهانی چی
پرویز رو به من کرد و گفت: اینجارا نگاه کن. حضرت مریم هم ترکش خورده! درست در قلب مریم مقدس جای یک ترکش دیده می‌شد. تصویر درست شبیه پارچه‌‌هایی بود که تو حسینیه محله‌مان در ماه محرم می‌زدند.

این ایام که مصادف با روزهای ابتدای سال میلادی است. در نظر گرفتیم از خاطراتی که به نوعی مربوط به هموطنان مسیحی در ایام جنگ است برای مخاطبان خود منتشر کنیم: 

گفت: "این هم کاره که می‌کنی؟ صبح تا غروب با موتور تو خیابان ها ول می‌گردی. هی قطب‎نما درمی‎آوری هی ساعت. که چی؟ توپخانه را پیدا می‌کنی. صبح تا شب مثل نقل و نبات گلوله رو شهر می‌ریزند ما که ندیدیم غلطی بکنی. اقلّکم بیا چهار تا مشتری نقد نشونت بدم روحیه بگیری. " 
بهترین کار در مقابل این جانور دو پا، موقعی که نیش می‌زند، سکوت بود و او آن‎قدر ادامه می‌داد تا پیچ و مهره چانه‌اش شل می‌شد و از نفس می‌افتاد. 
یکی‎شون مهندسه. اول که ببینیش، یک سؤال ازت می‌کنه. اگر بلد بودی که هیچ، وگرنه فقط بهت می‌خنده . . . . 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۲ ، ۰۶:۲۲
شرهانی چی

شنبه شب اول فروردین 1361، برخلاف‌ دوران‌ کودکی‌، حال‌ و حوصله‌ی‌ سال‌ تحویل‌ را نداشتم‌. رفتم‌ و گوشه‌ی‌ سنگر خوابیدم‌. یکی‌ از بچه‌ها کتری‌ بزرگی‌ را که ‌صبح‌، کلی‌ با زحمت و‌ با خاک‌ و گونی‌ شسته‌ بود تا بلکه‌ کمی‌ از سیاهی‌ آن‌ کم ‌شود، روی‌ "چراغ والور " ) نوعی چراغ خوراک پزی نفتی) گذاشت‌. بوی‌ تند نفت‌ آن‌ و شعله‌ی‌ زردش‌، حال‌ همه‌ را گرفته‌ بود، ولی‌ چه‌ می‌شد کرد؟! 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۲ ، ۰۶:۱۵
شرهانی چی
شب عملیات بود.قرار بود که من وچند نفر از دوستانم که تخریب چی بودیم،جلوتراز رزمندگان وارد میدان شده وبه سرعت مین ها را خنثی کنیم تا خدای نکرده اتفاقی برای دیگران نیفتد.


منطقه غرق در سکوت بود. فقط هرچند دقیقه از سوی دشمن یک رگبار بی هدف به سوی خط خودی شلیک می شد. عرق ریزان وچسبیده به زمین به کمک کارد سنگری تند تند مین ها را در می اوردم وچاشنی شان را باز می کردم یا سیم تله ای را که بین دو مین جهنده بود،می بریدم. 



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۲ ، ۰۶:۱۰
شرهانی چی

دلم تنگ شده برای خاکی شدن شلوارم و شن ریزه های داخل کفشم میان خاک های شرهانی که شاید غبار از باطن و روحم بردارد.

دلم تنگ شده برای عرق کردن زیر آفتاب داغ شرهانی تا شاید عرق شرم از شهدا را از رویم پاک کند و کمتر خجالت زده اش ان بمانم.

دلم تنگ شده برای خستگی های خادمین شرهانی که شاید قوت و قدرت و امیدم را افزون کند برای ادامه راهی به نام زندگی.

دلم تنگ شده برای غم غصه های سختی های شرهانی که شادابی روح را هدیه می کند و مست از سبوی شهدا می کند

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۲ ، ۰۸:۵۹
شرهانی چی

خیلی بهشون حسرت میخورم


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۲ ، ۰۸:۴۹
شرهانی چی

گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، قصه از دیدار با یک مادر شهید شروع شد؛ مادر شهیدی که می‌گفت: «30 سال است از پسرم بی‌خبرم»؛ مادر شهیدی که هر زنگ تلفن یا در قلبش را به تپش می‌انداخت، اسم احمد که می‌آمد، یاد آخرین حرف‌هایشان در آخرین اعزام می‌افتاد.
ـ مامان، من می‌روم و دیگر برنمی‌گردم.
ـ تو که همیشه همینو می‌گی اما برمی‌گردی!
ـ نه این دفعه مطمئنم برنمی‌گردم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۲ ، ۰۸:۴۷
شرهانی چی