شرهانی تو را با غربت می شناسم
، با صدای بادهایت که خاطره ای سخت را نجوا می کند… تو را با شعله های سکوهای نفتی می شناسم که هر روز بیشتر در غمت زبان می گشد و به استقامتت می افزاید… تورا با لوله های پر پیچ و خمی می شناسم که مرا از دشت عباس به سمت تو می خواند، لوله های که امید را از غرب به شرق می برد… تو را از زمینی می شناسم که بوی آسمان می دهد، بوی باران ، بوی ترکش، ترکش های که بدن نحیف تو را فرا گرفته است و تو فقط ایستاده ای… و تو را با آن شهید گمنام می شناسم… شهیدی که بار غربت تو را به تنهای به دوش می کشد و ندای هل من مبارز سر می دهد… شهیدی که شرمنده اش شدیم، به خاطر آن قول های که دادیم و فراموش کرده ایم و به روی خودمان نیاوریدم… شهیدی که گاه از دنیا جدا و به آسمان پیوندمان می داد… حال دوباره بوی راهیانی دیگر به مشام می خورد… بوی جدای جسم از روح… بوی باروت و خون که ولایت معنا می شود… بوی العطش در کمیل ، حنظله و فکه… بوی کربلا از شلمچه… و بوی ایستادگی در طللائیه و هویزه…
م.ع(راهیان نور ۱۳۹۲)