احترام به پدر
نزدیک عملیات بود و موهاى سرم بلند شده بود.
باید کوتاهش مى کردم.
مانده بودم معطل تو آن برهوت که جز خودمان کسى نیست، سلمانى از کجا پیدا کنم.
تا این که خبردار شدم که یکى از پیرمردهاى گردان یک ماشین سلمانى دارد و صلواتى موها را اصلاح مى کند.
رفتم سراغش.
دیدم کسى زیر دستش نیست.
طمع کردم و جلدى با چرب زبانى قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش.
اما کاش نمى نشستم.
چشمتان روز بد نبیند.
با هر حرکت ماشین بى اختیار از زور درد از جا مى پریدم.
ماشین نگو تراکتور بگو! به جاى بریدن موها، غِلِفتى از ریشه و پیاز مى کندشان! از بار چهارم، هر بار که از جا مى پریدم با چشمان پر از
اشک سلام مى کردم.
پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد.
تو چِت شده سلام مى کنى. « : اما بار آخر کفرى شد و گفت
چى؟ به پدرت سلام مى « : پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت ». راستش به پدرم سلام مى کنم « : گفتم ». یک بار سلام مى کنند
هر بار که شما با ماشین تان موهایم را مى کَنید پدرم جلو چشمم میاد و من به احترام « : اشک چشمانم را گرفتم و گفتم »؟ کنى؟ کو پدرت
پیرمرد اول چیزى نگفت. »! بزرگ تر بودنش سلام مى کنم
مجبورى نشستم و سیصد، چهارصد بار دیگر به »... بشکنه این دست که نمک نداره « : اما بعد پس گردنى جانانه اى خرجم کرد و گفت
آقاجانم سلام کردم تا کارم تمام شد
به ما هم به سر...
یاعلی مدد