شرهانی امروز پاسگاه مرزی است که تقریباً در 100کیلومتری غرب اندیمشک واقع شده است، پاسگاهی که خاک آن در دو عملیات پیروزمند محرم و والفجر یک بر قدمهای رزمندگان دلیر اسلام بوسه زد و از آن پس جاودانه شد.
شرهانی امروز پاسگاه مرزی است که تقریباً در 100کیلومتری غرب اندیمشک واقع شده است، پاسگاهی که خاک آن در دو عملیات پیروزمند محرم و والفجر یک بر قدمهای رزمندگان دلیر اسلام بوسه زد و از آن پس جاودانه شد.
امروز احساس می کنم که شرهانی ام درد می کند
آره درست شنیدید من
آنقدر از جاهای مختلف و یادمان ها جا موندم که آخر سرشرهانی نصیبم شد.
آخه خدا چرا شرهانی؟ بنده که شرهانی رو نمیشناسم، شاید بهم صفا نده
خدایا من عاشق طلاییه ام، شلمچه رو خیلی دوست دارم، اروند صفای خاصی داره خب چرا این حقیر رو این همه از همه جا مونده کردی برای شرهانی؟
خب قرار شد که ٢٢ اسفند برم شرهانی اما ١٦ اسفند یکدفعه ساعت ٩ شب تلفن زنگ خورد و باید با اتوبوس دانشگاه به راهیان می رفتم. چون برای یکی از بچه های مسئول مشکلی پیش اومده بود.
خلاصه خانواده اصرار که یکیشو بیشتر نرو. همین که ٥ روزه هست رو برو اون که ١٢ روزه نرو.
گفتم نه ١٢ روزه میرم، که سید گفت باید با اتوبوس بری
گفتم ببین اینقدر برای شرهانی قیافه گرفتی که گفت نیا
خدایا غلط کردم
مثل این که
اولین بارش بود پا به منطقه عملیاتی می گذاشت. از آن آدم هایی بود که فکر می کرد
مأمور شده است که انسانهای گناهکار، به خصوص عراقی های فریب خورده را به راه راست
هدایت کرده، کلید بهشت را دستشان بدهد. شده بود مسؤول تبلیغات گردان. دیگر از دستش
ذله شده بودیم.
وقت و بی وقت بلندگوهای خط اول را به کار می انداخت و صدای نوحه و مارش
عملیات تو آسمان پخش می شد و عراقی ها مگسی می شدند و هر چی مهمات داشتند سر مای
بدبخت خالی می کردند. از رو هم نمی رفت. تا این که انگار طرف مقابل، یعنی عراقی ها
هم دست به مقابله به مثل زدند و آن ها هم بلندگو آوردند و نمایش تکمیل شد.
مسؤول تبلیغات برای این که روی آنها را کم کند، نوار «کربلا، کربلا، ما
داریم می آییم» را گذاشت. لحظه ای بعد صدای نعره خری از بلندگوی عراقی ها پخش شد
که: «آمدی، آمدی، خوش آمدی جانم به قربان شما. قدمت روی چشام. صفا آوردی تو برام!»
تمام بچه ها از خنده ریسه رفتند و مسؤول تبلیغات رویش را کم کرد و کاسه کوزه اش را
جمع کرد و رفت.
روزهای اولی که خرمشهر آزاد شده بود، توی کوچه پسکوچههای شهر برای خودمان میگشتیم و صفا میکردیم.
پشت دیوار خانه ی مخروبهای به عربی نوشته بود: «عاش الصدام.»
یکدفعه راننده زد روی ترمز و گفت:
پس این مرتیکه آش فروشه! آن وقت به ما میگویند جانی و خائن و متجاوزه!»
شب . توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم . آن شب ، مهتاب عجیبی بود . فرمانده آمد داخل سنگر . گفت : این قدر چرت نزنید تنبل می شوید . به جای این کار بروید اول خط ، یک سری به بچه های بسیجی بزنید .
نمی توانستیم دستور را اطاعت نکنیم . بلند شدیم و رفتیم به طرف خاک ریز های بلندی که در خط مقدم بود . بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودند . آنها مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه ی کله ی آدمیزاد روی خاک ریز گذاشته بودند که وقتی کسی سرش را از خاک ریز بالا می آورد ، بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و آنها را نزنند !
مهتاب از آن طرف افتاده بود و ما ، بی خبر از همه جا بر عکس ، خیال می کردیم که اینها همه کله ی رزمنده هاست که پشت خاک ریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست . یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم ! صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدند تا چند روز ، نقل مجلس آنها شده بودیم . هی ماجرا را برای هم تعریف می کردند و می خندیدند !