خاطره ای از شهیده طیبه واعظی دهنوی
صاحب خانه اش گفته بود:"طیبه که به خانه ما آمد، ما سرمان برهنه بود،بی حجاب بودیم.
این قدر پند و نصیحت کرد و از قرآن و دعا گفت که ما دیگر یک تار موی مان را نگذاشتیم پیدا شود".
به ساواک که گرفته بودش و دستبند زده بود به دست هایش، گفته بود:
"مرا بکشید ولی چادرم را برندارید"
بار اولم بــود که مجروح میشدم و زیـاد بیتابـی میکــردم.
یکی از بــرادران امدادگر بالاخره آمد بالای سرم و با خونــسردی گفت :
چیه، چه خبــره؟ تو که چیـزیت نشده بابا !
تو الآن بایــد به بچههای دیـگه هم روحیــه بدی،
اون وقت داری گریــه میکنــی ؟!
تو فقط یک پایــت قطع شده، ببین بغل دستی ات ســر نداره !
هیچی هم نمیگــه !
این را که گفت، بیاختیــار برگشتم و چشمم افتاد بـه
بندهی خدایــی که شهیــد شده بود !
بعد تــوی همان حال که درد مجال نفس کشیــدن هم نمیداد،
کلی خندیــدم و با خودم گفتم:
عجب عتیقه هایی هستنــد این امدادگــرا.