، با صدای بادهایت که خاطره ای سخت را نجوا می کند… تو را با شعله های سکوهای نفتی می شناسم که هر روز بیشتر در غمت زبان می گشد و به استقامتت می افزاید… تورا با لوله های پر پیچ و خمی می شناسم که مرا از دشت عباس به سمت تو می خواند، لوله های که امید را از غرب به شرق می برد… تو را از زمینی می شناسم که بوی آسمان می دهد، بوی باران ، بوی ترکش، ترکش های که بدن نحیف تو را فرا گرفته است و تو فقط ایستاده ای… و تو را با آن شهید گمنام می شناسم… شهیدی که بار غربت تو را به تنهای به دوش می کشد و ندای هل من مبارز سر می دهد… شهیدی که شرمنده اش شدیم، به خاطر آن قول های که دادیم و فراموش کرده ایم و به روی خودمان نیاوریدم… شهیدی که گاه از دنیا جدا و به آسمان پیوندمان می داد… حال دوباره بوی راهیانی دیگر به مشام می خورد… بوی جدای جسم از روح… بوی باروت و خون که ولایت معنا می شود… بوی العطش در کمیل ، حنظله و فکه… بوی کربلا از شلمچه… و بوی ایستادگی در طللائیه و هویزه…
م.ع(راهیان نور ۱۳۹۲)
سلام بر دوستان و بزرگوران
سال گذشته ،قبل از اینکه از شهرمون حرکت کنم بیام به سمت منطقه نمیدونستم کجا میفتم! کدوم منطقه و...
وقتی حرکت کردم خدا خدا میکردم یه جای خوبی باشه که بتونم خوب نوکری کنم.وقتی رسیدم پادگان محمودوند خیلی خوشحال شدم و رفتم سر اجساد مطهر پاک شهدا و ازشون خواستم خودشون کمکم کنند.
وارد محوطه خادمین که شدم دوستان لطف کردند و حقیر و بقیه دوستان رو تحویل گرفتند و رفتیم قسمتی که مشخص میشد ما کی و کجا اعزام میشیم!!!
اول پذیرایی کردند و بعد یواش یواش دوستان متوجه شدند کجا میفتند.اگر اشباه نکنم بنده جزو نفرات آخری بودم که مشخص شدم کجا میرم.
پس از گذشتن چند دقیقه متوجه شدم که بنده افتادم شرهانی
بله شرهانی
ازش اطلاعات زیاد نداشتم ولی کاملا باهاش آشنا بودم چون بعنوان زائر خیلی رفته بودم
اما ایندفه فرق میکرد چون این دفعه بعنوان خادم خادمین داشتم میرفتم و مسولیتم سنگین بود.
حالا دلم آروم شده بود که یه مکان بکر و زیبایی دعوت شدم!!!
ده روز با بچه های عرشی آشنا شدم
ده روز اونجا فقط آرامش و زیبایی دیدم
ده روز فقط در بهشت سکونت کردم و حس زیبای آن هنوز بر قلبم اثر دارد
و در آخر با آه و ناراحتی اونجا رو ترک کردم
اما امسال
وقتی ماه اسفند شروع شد پیگیر خادمی مجدد شدم و فهمیدم امسال هم قراره چنین برنامه ای باشه
یک سال تمام همه زندگی ام شد یاد کردن از خاطرات زیبای شرهانی
خاطرات زیبای شب های تاریک شهید گمنام و سکوت شب های شرهانی
خاطرات زیبای مقتل ده تن در روز تولد بی بی زینب کبری سلام الله علیها
خاطرات زیبای مقتل پنچ تن
خاطره زیبای پیدا کردن شهید عبادالله مولایی در روز اول فروردین
خاطرات زیبا با بهترین دوستانم در شرهانی....
و بسیار خاطراتی که تک تک آن ها در ذهنم هست
اما امسال هم شهدا من حقیر رو طلبیند
شهدای عملیات محرم حقیر رو طلبیدند
شکر میکنم که دوباره توفیق پیدا کردم که بتونم خادم الشهدا باشم
انشالله دعا کنید بتونم در این راه بازهم موفق باشم و باکوله باری پر به زندگیم برگردم
انشالله 23 در منطقه با قدرت حضور پیدا میکنیم
شاید تا وقتی برمیگردم دیگه هیچ مطلبی نذارم و ار قبل از همه دوستان عذر خواهی میکنم
رفقای همتون رو یاد میکنم و دعا میکنم شهید بشید
والسلام علی من اتبع هدی
نسأل الله منازل الشهدا
یاحق
1392/12/21
مادر شهید تازه تفحصشده، بهروز صبوری با بیان "امروز و بعد از گذشت ۳۱ سال قلبم آرام است" گفت: من برای پسرم عزا نمیگیرم. به خانه میروم و برای پسرم جشن عروسی و حنابندان میگیرم.
آره درست شنیدید من آنقدر از جاهای مختلف و یادمان ها جا موندم که آخر سرشرهانی نصیبم شد.
آخه خدا چرا شرهانی؟ بنده که شرهانی رو نمیشناسم، شاید بهم صفا نده
خدایا من عاشق طلاییه ام، شلمچه رو خیلی دوست دارم، اروند صفای خاصی داره خب چرا این حقیر رو این همه از همه جا مونده کردی برای شرهانی؟
خب قرار شد که ٢٢ اسفند برم شرهانی اما ١٦ اسفند یکدفعه ساعت ٩ شب تلفن زنگ خورد و باید با اتوبوس دانشگاه به راهیان می رفتم. چون برای یکی از بچه های مسئول مشکلی پیش اومده بود.
خلاصه خانواده اصرار که یکیشو بیشتر نرو. همین که ٥ روزه هست رو برو اون که ١٢ روزه نرو.
گفتم نه ١٢ روزه میرم، که سید گفت باید با اتوبوس بری
گفتم ببین اینقدر برای شرهانی قیافه گرفتی که گفت نیا
خدایا غلط کردم
قرار شد فقط ٥ روزه برم و برگردم(که شرهانی جزو مناطق نبود). توی راه باهام تماس گرفتن و گفتن باید نامتو بیاری با مهر و امضا برای شرهانی! دلم قلقلی شد زنگ زدم ابوی و گفتم می خوام برم، گفت هر جور صلاحه عمل کن. تصمیم به رفتن گرفتم، اما من نامه ام همرام نیست که!
زنگ زدم دوستان پیگیری کردند
معلوم نبود جور بشه تا اینکه روز ٢٠ اسفند با کلی پیگیری جور شد و گفتند بیا!
توی اروند از شهدا خواستم و گرفتم
روز ٢١ اسفند رفتم اهواز و ٢٢ اسفند روز اعزام بود.
مسئول اونجا(یا به قول خودشون خادم) آقای خادم الحسینی بود و یک حرفش خیلی جالب بود من خودم شرهانی چی ام !!! حواستان باشد
کمی مبهم بود برام، شرهانی چی ام؟!!
گذشت موقع رفتن به شرهانی نامه ها را می دادند که نامه یکی از بچه ها نبود و از مینی بوس پیاده اش کردند!
خدا یعنی می رسم به شرهانی؟ فلسفه اش چیه؟
آخر رسیدیم به شرهانی حال و هوای شرهانی و بچه ها و خادم های اونجا چقدر بوی محرم می ده و حضرت زینب س و کلامشان همه اینه، چرا؟
در بدو ورود نوشته بود سلام به اولین تفحص گر شهدا حضرت زینب س
و عملیات این منطقه محرم با رمز یا زینب الکبری س
.
.
.
این چند سطر که خالی موند اتفاقات شرهانی بود
برخی از اتفافات هم که برام افتاد تا رسیدم به شرهانی رو نمیشه گفت
فقط بگم شرهانی با اتفاقاتش با آدم حرف می زنه
بله الان دیگه قسمتی از دلم بعد از بقاع متبرک ائمه به نام شرهانی سند خورد
که الان به قول یکی از بچه های اصفهان توی شرهانی، مجید عمیدی: شرهانی ام درد می کند!
اگر به نتیجه رسیدم اتفاقات شرهانی رو، یعنی برخیش رو بعدا می نویسم
والان فقط می تونم بگم خدایا ازت ممنونم که این حقیر رو به شرهانی راه دادی با اون حال و هواش
ممنونم که خیلی چیزا رو بهم آموختی ...
شکر گزار این نعمتت قرارم بده
الان فهمیدم شرهانی چی ام یعنی چی!
شرهانی، 240 کیلومتر تا کربلا
با تشکر از محمدجعفر