هیچ اثری از شهدا نبود. بچه ها خسته شده بودند. دست ها تاول زده بود و گاه تاول ها می ترکید. خاک هم که روی زخم تاول ها می ریخت بیشتر می سوخت. برای استراحت کنار تپه ای دراز کشیدیم."خدایا! هر چه می گردیم تمامی ندارد. با اینکه مطمئنیم بچه ها اینجا شهید شدند و جامانده اند، هیچ اثری از آنها نیست.توی همین فکرها بودم و با سر نیزه بدون انگیزه زمین را می کندم که یک دفعه احساس کردم سر نیزه ام به چیزی برخورد کرد.خاک ها را کنار زدم. پوتین نظامی بود! اطراف پوتین را خالی کردیم. با دقت زمین را کندیم. شهید بود. بچه ها همگی شروع کردند تپه را که سنگر تانک بود، خراب کردند و هر چند دقیقه یک بار فریاد"یا زهرا" و " یا حسین" بچه ها، خبر از پیدا شدن شهیدی دیگر می داد.آن روز پانزده شهید پیدا شد. آن ها را به معراج الشهدای شرهانی آوردیم.حالا دیگر آن ها مونس بچه ها شده بودند.حرف های ناگفته مان را که سالها کسی محرم شنیدنش نبود، برای آنها زمزمه کردیم.
دلم تنگ شده برای خاکی شدن شلوارم و شن ریزه های داخل کفشم میان خاک های شرهانی که شاید غبار از باطن و روحم بردارد.
دلم تنگ شده برای عرق کردن زیر آفتاب داغ شرهانی تا شاید عرق شرم از شهدا را از رویم پاک کند و کمتر خجالت زده اش ان بمانم.
دلم تنگ شده برای خستگی های خادمین شرهانی که شاید قوت و قدرت و امیدم را افزون کند برای ادامه راهی به نام زندگی.
دلم تنگ شده برای غم غصه های سختی های شرهانی که شادابی روح را هدیه می کند و مست از سبوی شهدا می کند
گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه
توانا)، قصه از دیدار با یک مادر شهید شروع شد؛ مادر شهیدی که میگفت: «30 سال است
از پسرم بیخبرم»؛ مادر شهیدی که هر زنگ تلفن یا در قلبش را به تپش میانداخت، اسم
احمد که میآمد، یاد آخرین حرفهایشان در آخرین اعزام میافتاد.
ـ مامان، من میروم و دیگر برنمیگردم.
ـ تو که همیشه همینو میگی اما برمیگردی!
ـ نه این دفعه مطمئنم برنمیگردم.
شرهانی امروز پاسگاه مرزی است که تقریباً در 100کیلومتری غرب اندیمشک واقع شده است، پاسگاهی که خاک آن در دو عملیات پیروزمند محرم و والفجر یک بر قدمهای رزمندگان دلیر اسلام بوسه زد و از آن پس جاودانه شد.