یادمان شرهانی و عملیات محرم

شرهانی سرزمین شاگردان مکتب حضرت زینب(سلام الله علیها)

شرهانی سرزمین شاگردان مکتب حضرت زینب(سلام الله علیها)

به امید خدا این صفحه جهت تداوم و همکاری و یاد خاطرات خادمین شهدای شرهانی می باشد
دوستانی که مایل به کمک هستند یاعلی بگند که نیازمند یاری خاکیتان هستیم

نویسندگان

عراقی نگوو گودزیلا

پنجشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۲، ۰۶:۱۰ ق.ظ
شب عملیات بود.قرار بود که من وچند نفر از دوستانم که تخریب چی بودیم،جلوتراز رزمندگان وارد میدان شده وبه سرعت مین ها را خنثی کنیم تا خدای نکرده اتفاقی برای دیگران نیفتد.


منطقه غرق در سکوت بود. فقط هرچند دقیقه از سوی دشمن یک رگبار بی هدف به سوی خط خودی شلیک می شد. عرق ریزان وچسبیده به زمین به کمک کارد سنگری تند تند مین ها را در می اوردم وچاشنی شان را باز می کردم یا سیم تله ای را که بین دو مین جهنده بود،می بریدم. 



آخر سر به انتهای میدان رسیدم. نفس راحتی کشیدم. می دانستم تا لحظاتی دیگر پیشقراولان لشگرمان از راه می رسند وان وقت دشمن را غافلگیر وحقشان را کف دست می گذاریم. یکهو صدایی از نزدیک من بلند شد. چسبیدم به زمین وچشم تنگ کردم وبه جایی که صدا امده بود،نگاه کردم. در ان تاریکی فقط سیاهی یه ادم را توانستم تشخیص بدهم. یک عراقی در سنگر کمین نگهبانی می داد. اول می خواستم همان جا بمانم وبگذارم حساب او را رزمندگان برسند،اما نمی دانم چطور شد که زد به سرم ارتیست بازی در بیاورم. تصمیم گرفتم که بلند شوم ومثل فیلم های سینمایی،گربه وار بروم واز پشت ناکارش کنم. 

بی سر وصدا خزیدم وبه پشت سنگرکمین دشمن رسیدم. در فیلم ها دیده بودم که چطور قهرمان می پرید وبا یک ضربه به پس گردن دشمن او را از پا در می اورد وبی هوش می کند. اب دهانم را قورت دادم. مشتم را گره کردم ودعایی دردل خواندم وبعد مثل بختک ازپشت سر روی دشمن پریدم ویک ضربه مشت جانانه به پس گردنش زدم. اما انگار با مشت به صخره سنگی کوبیده بودم! طرف فقط«هقی»کرد وبرگشت طرف من. یا جدة سادات!عراقی نگو گودزیلابگو. غولتشن بود.دومتر ویک متر عرض.سیبیل از بنا گوش در رفته وقوی وعضلانی. خواستم مشت دوم را بزنم که مشتم توی پتجه اش اسیر شد نامرد چند کلمه عربی بلغور کرد و بعد افتاد به جانم دِ بزن. به عمر کوتاهم چنان کتکی نخورده بودم. 

چنان می زد که انگار قاتل پدرش را می زند! چب وراست مشت و لگد بود که به تک و پهلویم فرود می آمد.خجالت وترس از لو رفتن عملیات را گذاشتم کنار وعربده ی از حنجره دادم بیرون. خدایی شد که همان لحظه عملیات شروع شد و چند تا از دوستانم سر رسیدند. حالا ما هفت، هشت نفر بودیم و او یکی.اما مگر زورمان می رسید! مثل شیر های گرسنه ای که به گاومیش ها حمله می کنند، از سر وکله اش آویزان شده بودیم و می زدیمش. من که دل خونی از او داشتم، فقط گوشش را گاز می گرفتم وتند تند به دماغ خرطم مانندش چنگ می زدم.اما او با یک حرکت ما را تاراند. دست انداخت واز نوک سلاحش گرفت و با قنداقش افتاد به جانمان. انگاری ناظم بی رحمی بود که به جان چند دانش آموز درس نخوان شلوغ افتاده است. 

حالا ما پیچ وتاب می خوریم و گریه کنان خدا را صدا می زدیم و او هم می زد.داشت دخلمان را می آورد که یک تیر از غیب رسید و درست خورد به پس کله اش و او با هیکل سنگینش تلپی افتاد روی من بدبخت. داشتم له می شدم که بچه ها آه وناله کنان آمدند و چند تایی زور زدند انگار بخواهید یک جرثقیل را از جوی آب در بیاورند، او را از روی من انداختند کنار. حالا صدای شلیک و انفجار، زمین و زمان را لرزاند و ما هشت نفر آه وناله کنان داشتیم پک وپهلویمان رامی مالیدیم. لامروت جای سالم در تن و بدمان نگذاشته بود. با هزار مکافات خودمان را به یک ماشین رساندیم و رسیدیم به اورژانس صحرایی. حالا درد وناله یک طرف، سؤال وپرسش امداد گرها، طرف دیگه که: 

شما چرا به این حال وروز افتاده اید؟ 

نگاه کنید! انگار زیر تانک رفته اند؛ یک جای سالم تو بدنشان نیست! 

برادر شما مجروح شدید یا تصادف کردید؟ 

یکی از بچه ها که حال وروزش بهتر از بقیه بود، با مکافات ماجرا را تعریف کرد.اما ای کاش تعریف نمی کرد.چون تا دمیدن روز بعد که از اورژانس زدیم بیرون،از متلک ها وخنده اهالی اورژانس جان به سر شدیم.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۲/۰۵/۰۳
شرهانی چی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی