یادمان شرهانی و عملیات محرم

شرهانی سرزمین شاگردان مکتب حضرت زینب(سلام الله علیها)

شرهانی سرزمین شاگردان مکتب حضرت زینب(سلام الله علیها)

به امید خدا این صفحه جهت تداوم و همکاری و یاد خاطرات خادمین شهدای شرهانی می باشد
دوستانی که مایل به کمک هستند یاعلی بگند که نیازمند یاری خاکیتان هستیم

نویسندگان

ترکشی که به قلب حضرت مریم اصابت کرده بود

پنجشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۲، ۰۶:۲۲ ق.ظ
پرویز رو به من کرد و گفت: اینجارا نگاه کن. حضرت مریم هم ترکش خورده! درست در قلب مریم مقدس جای یک ترکش دیده می‌شد. تصویر درست شبیه پارچه‌‌هایی بود که تو حسینیه محله‌مان در ماه محرم می‌زدند.

این ایام که مصادف با روزهای ابتدای سال میلادی است. در نظر گرفتیم از خاطراتی که به نوعی مربوط به هموطنان مسیحی در ایام جنگ است برای مخاطبان خود منتشر کنیم: 

گفت: "این هم کاره که می‌کنی؟ صبح تا غروب با موتور تو خیابان ها ول می‌گردی. هی قطب‎نما درمی‎آوری هی ساعت. که چی؟ توپخانه را پیدا می‌کنی. صبح تا شب مثل نقل و نبات گلوله رو شهر می‌ریزند ما که ندیدیم غلطی بکنی. اقلّکم بیا چهار تا مشتری نقد نشونت بدم روحیه بگیری. " 
بهترین کار در مقابل این جانور دو پا، موقعی که نیش می‌زند، سکوت بود و او آن‎قدر ادامه می‌داد تا پیچ و مهره چانه‌اش شل می‌شد و از نفس می‌افتاد. 
یکی‎شون مهندسه. اول که ببینیش، یک سؤال ازت می‌کنه. اگر بلد بودی که هیچ، وگرنه فقط بهت می‌خنده . . . . 



«مشتری نقد» یعنی یک مشت آدم که بشود به آنها خندید. ظهر و شب غذا را دیر به خط می‌رساند که بخندد! دل بچه‌ها خوش است که از سهمیه غذایشان می‌زنند برای ثواب، آن هم به دست این! 

پرویز یکریز حرف می‌زد. 

- اگه قبول کنی یک جای خوب برای دیده‎بانی نشونت می‌دهم. 

از تو آینه نگاهم کرد تا ببیند عکس العمل من در برابر باجی که داده چیست؟ توجه نکردم و او به رانندگی ادامه داد. 

- اقلّکم حرف بزن. یک جای درست و حسابی که راحت لم بدی. تازه، صحبت می‌کنم چایی هم بهت بده، راحت راحت. 

- دامب . . . دااام م ب . . . 

صدای شلیک توپخانه سرگرد بود که از پشت سر آمد. پرویز آمد حرف بزند که با دست جلوی دهانش را گرفتم و مستقیم به جلو اشاره کردم. یعنی "خفه شو، بران. " 
اصلاً نمی‌گذاشت به کارهای اصلی‌ام فکر کنم. تمام دنیایش همین چهار تا مشتری نقد بود. و بس. و من بدون موتور باید به همه کارهایم می‌رسیدم. گفت: "اقلّکم به این چندتا که غذا دادم، برگردونم آشپزخانه تا وسیله‌ای گیر بیارم برم تا دهانه. شاید امشب لنجی حرکت کنه. " 

- بهتره بری کمک کشیش‌ها. هم اثاثیه کلیسا را جمع می‌کنی، هم می‌بری‌شون تا دهانه. 

- دااام م م ب . . . درامب . . . 

پرویز زد روی ترمز. صدای شلیک از سوی دشمن بود. منتظر انفجار ماندم ولی صدا نیامد. نگاه به هم کردیم. "منفجر نشد؟! " ولی صدای گنگ همیشگی انفجار آمد، از فاصله‌ای دور و در جهت توپخانه خودی. دشمن ضدآتش اجرا کرده بود؟ 

- بدبخت بیچاره، اگه من نبودم امروز با آن موتور قراضه چیکار می‌کردی؟ 

سکوت کردم. اگر دهن به دهنش می‌گذاشتم، دیگر ول‎کن نبود. حال و حوصله‌ جر و بحث نداشتم. سکوت من بیشتر عصبانی‌اش می‌کرد. 

- خوب، ماشین تحویل بگیر تا برم و برگردم از مرخصی . . . با توام، خفه‎خون گرفتی؟ جواب بده دیگه . . . 

داشتم کیف می‎کردم که دارم عصبانی‌اش می‌کنم. چشمم افتاد به در کلیسا که باز بود و مردی با لباس کشیشان داشت چیزی را در بغل حمل می‌کرد. دور و بر را نگاه کرد تا جایی گیر بیاورد. بعد دو دستش را از هم باز کرد و جلوی رویش گرد و خاک بلند شد. عقب عقب رفت و با هر دو دست شروع کرد به تکاندن لباسش. بعد سر بالا آورد و ما را دید. دید داریم بِربِر نگاهش می‌کنیم. بی‌اختیار برایش دست تکان دادم. او هم دست بالا آورد و سر تکان داد. 
دنبال کیفم گشتم. نبود. کیف سبزرنگ کف وانت افتاده بود و جا پای یک پوتین رویش بود. پوتین پرویز! فقط اگر شیشه کرونومتر یا قطب‌نما چیزی‌اش شده بود، با ملاقه می‌کوبیدم تو سرش تا غذا دادن و غذا گرفتن و مرخصی از یادش برود. 
از ماشین پیاده شدم. پرسید: "کجا می‌ری؟ می‌خوام زودتر غذا . . . ". 

تند کیف را برداشتم و به سمت کلیسا راه افتادم. صدای بسته شدن در و صدای یکنواخت پا مطمئنم کرد که دارد پشت سرم می‌آید. تعجب کردم که چرا این‎قدر مهربان شده و به هر ساز من می‌رقصد. جوی آب راکد جلوی کلیسا را دور زدم. به برج ساعت برقی خیره شدم. عقربه کوچک ساعت درست روی شش بود. ساعت از کار افتاده. باید وقتی که برق شهر قطع شد، از کار افتاده باشد. 
پیچیدم تا از در کلیسا وارد شوم که رودرروی همان مرد قرار گرفتم. برخوردمان آن‌قدر ناگهانی بود که هر دو یکه خوردیم. با هم سلام کردیم و با هم ساکت شدیم. من سر صحبت را باز کردم. 

- اون گلوله تازه اون‌جا خورده؟ 

-بله، دیشب. 

- ببخشید خودم را معرفی نکردم. من یک بسیجی هستم. کارم همینه. می‌گردم و از روی محل گلوله‌های منفجر شده، اطلاعاتی گیر می‌آورم. 
در سکوت نگاهم کرد و به پشت سرم خیره شد. پرویز بود که اسلحه به دست پیش می‌آمد. با آنکه می‌دانستم همیشه پشت صندلی ماشین اسلحه حمل می‌کند، ولی انتظار بیرون کشیدن آن را در این وضع و حال نداشتم. 

- ببخشید، شما کی اومدید؟ 

- دو روز، بله دو روز است. آمدیم اثاثیه کلیسا را خارج کنیم. 

- اجازه هست؟ 

بی‌اجازه وارد کلیسا شدم. محوطه کلیسا به دو قسمت تقسیم می‌شد. سمت چپ، صحن کوچک کلیسا بود و سمت راست کلاس های درس. بین این دو قسمت، یک تابلوی بزرگ از سنگ مرمر که روی آن با فلز، تندیس برجسته‌ای از مریم مقدس، در حالی که حضرت عیسی را به دو دست گرفته بود، دیده می‌شد. پشت سر آن، تکرار همین وضعیت بود در ده ها و صدها بار دیگر. درست مثل وقتی که در سلمانی نشسته‌ای و آینه جلویی و پشتی تو را تا بی‌نهایت تکرار می‌کند. زیر آن به حروف ارمنی چیزهایی نوشته بود که تنها یک تاریخ آن را توانستم بخوانم "1914 ". کشیش دیگری در حال جارو کردن محوطه داخل صحن کلیسا بود. صدای جمع شدن خرده شیشه به گوشم خورد. پرویز که در حال نگاه کردن دور و بر بود، آهسته نزدیک شد و پرسید: "یارو کیه؟ " 

خندیدم و گفتم: "خب معلومه، کشیشه! " 

- اینجارا نگاه کن. حضرت مریم هم ترکش خورده! 

راست می‌گفت. درست در قلب مریم مقدس جای یک ترکش دیده می‌شد. خوب دقت کردم. تصویر درست شبیه پارچه‌‌هایی بود که تو حسینیه محله‌مان در ماه محرم می‌زدند. امام حسین(ع) در حالتی که علی‌اصغر را به دو دست گرفته بود و نشان لشکر یزید می‌داد. با این تفاوت که علی‌اصغر در قنداق پیچیده شده بود و به جای صورت، قرص ماه می‌درخشید. جلو رفتم و نقطه ترکش خورده را لمس کردم. زبری جدید کاملاً‌ حس می‌شد. 

_آقایون کاری داشتید؟ 

یک کشیش دیگر، مسن‌تر با محاسن سفید و چشمان سبز جلوی رویم ایستاده بود. دست دراز کردم. 

- سلام! 

جوابم را داد و برگشت طرف پرویز. پرویز مردد و گیج، اسلحه را تو دستش جابه‌جا کرد و با او دست داد. 

- اومدید آن را خنثی کنید؟! ولی من مطمئنم که منفجر شده. 

- من و آقای هوانسیان دیروز ظهر با لنج رسیدیم. اومدیم سری به کلیسا بزنیم و اگر شد اثاثیه و کتب را منتقل کنیم به اصفهان، کلیسای مرکزی. فکر کنم نصفه‌‌های شب بود که صدای انفجار اومد. ما آنجا خوابیده بودیم. آیا هر شب مثل دیشب این‌قدر وحشتناکه؟ 

- چی وحشتناکه؟! 

پرویز بود که باز حرف بی‌خود می‌زد. 

- صدای انفجار، این آتش‌سوزی پالایشگاه . . . واقعاً بازمانده‌های شهر عجیب زجر می‎کشند. 

سرم را انداختم پایین و جوابی ندادم. شب قبل، از ساکت‌ترین شب‌های جنگ بود. سرجمع گلوله‌های شلیک شده تا لحظه‌ای که خوابیدم به سی تا نمی‌رسید. 

- با اجازه، با اون محل یک کاری داریم. 

کیف سبزرنگ حمایلم را باز کردم و قطب‌نما و نقشه و خط‌کش مثلثی را بیرون کشیدم. با آنکه حتم داشتم به علت زاویه تند محل برخورد گلوله، نمی‌تواند جهت شلیک را نشان دهد، باز هم دوست داشتم مطمئن شوم. اولین معما نوع گلوله بود. روی زمین را نگاه کردم. و جارو کشیده و تمیز بود. گوشه دیوار یک ترکش به اندازه یک بند انگشت پیدا کردم. احتمالاً گلوله خمپاره 120 روسی بود. دفترچه یادداشتم را ورق زدم و انگشتم روی لیست شلیک‌‌های شب قبل پایین و پایین‌تر آمد: سه شلیک ثبت شده از خمپاره‌انداز، سمت چپ شهر، گرای 220 درجه و مسافت تا مقر اسکله 2300 متر. جلوی لیست هدف، بامداد نوشتم: کلیسا یا چهارراه ساعت. احتمالاً می‌خواستند چهارراه را بزنند که بعضی شبها ماشین ها با نور بالا از آن عبور می‌کردند. 

- چیز بزرگتری از این گلوله پیدا نکردید؟ 

کشیش مسن‌تر، بدون تأمل دیگری را صدا زد. 

- هاوانس! او تکه بزرگ را بیاور برای آقایون. 

هاوانس با قسمت انتهای گلوله برگشت؛ هشت پره متصل به لوله منفذدار که یکی از پره‌هایش کج شده بود. حتی قبل از آن که کشیش هاوانس آن را به طرفم دراز کند، برایم مشخص شد که حدسم صحیح بوده. 

- گلوله 120 خمپاره روسی! 

پرویز این را گفت. یک نگاه چپ برایش کافی بود که حالا حالاها باید برود ماشین غذایش را براند. راه افتادیم طرف بیرون. باید فکری به حال پرویز می‌کردم. باز هم در انتظار خمپاره‌ دیگری بودم. کار من این بود. 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۲/۰۵/۰۳
شرهانی چی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی